ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺯﺭﺗﺸﺘﻲ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﺩﺭﺣﺎﻝ
ﭘﯿﻤﻮﺩﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﯼ 12 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﺒﺪ ﭘﺮ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﺪ
بقیه در ادامه مطلب
سلام به سایت خودتون خوش اومدید
شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن
و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن
کاربر برتر ما در انجمن باشید
دل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنید
شما عزیزان میتوانید عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!
برای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید
و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفت
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
بـفـرمایـیـد خــاطــره بازی(تاپیک جامع نوستالژی) | 9319 | 10787 | mariontaiff |
تاپیک توضیحی و راهنمای بخش معما لایکدار | 5 | 349 | morteza |
پ نه پ - 5 (طنز) | 1 | 507 | admin |
درخواست پیدا شدن ادمین | 1 | 280 | admin |
اس ام اس فلسفی و جملات قصار زیبا (5) | 1 | 494 | padash |
اس ام اس سرکاری ماه رمضان5) | 1 | 492 | padash |
اس ام اس طنز و خنده دار (5) | 0 | 439 | leili |
جوک های جدید و خنده دار (5) | 0 | 428 | leili |
داستان جالب راننده اتوبوس | 0 | 433 | ziiba |
چه باشد عاشقی؟ ( بابافغانی شیرازی) | 0 | 557 | ziiba |
فوت و فن استفاده از برق لب | 0 | 460 | ziiba |
روغن کرچک برای رشد مو موثر است؟ | 0 | 409 | ziiba |
دلایل قانع کننده برای مهربان بودن | 0 | 360 | ziiba |
اس ام اس ولادت حضرت علی (ع)و روز پدر | 0 | 365 | tiyana |
ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺯﺭﺗﺸﺘﻲ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﺩﺭﺣﺎﻝ
ﭘﯿﻤﻮﺩﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﯼ 12 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﺒﺪ ﭘﺮ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﺪ
بقیه در ادامه مطلب
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما
من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان
فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد
بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری
ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او
را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
بقیه در ادامه مطلب
كودكي
از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت
خدا گفت ان را در خواسته هایت جستجو کن
و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد
گفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر ..... اگر ....... و اگر........
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر انچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی .
پسرک در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .
بقیه اش در ادامه مطلب
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
ادامه داستان در ادامه مطلب
لحظه های خوش من و تو
بهترینا برای من و تو