ایستادم داخل صف ..
دیگه حس غم نمیکردم ..
خوشحال بودم ..
خداهست ..
هنوزم هست ...
همیشه هست ...
همیشه ... توی هرکارش یه حکمتی هست !
قران خوندن چه حالی داشت ...
ازصدتا اهنگ خوندن بهتر بود ... ولی من تا الان قدر نمیدونستم !
ولی ازاین به بعد عوض میشم ...
قول میدم ..
اره عوض میشم ..
با کمک خدا دوباره خودم میشم ..
خیلی زود ...
وارد کلاس شدیم !
دیگه حس میکردم حرف وحدیثای بچه ها برام اهمیت نداره ... !
نشستم کنار میثم ...
ایمان از سه تا میزجلوتر برگشت ویه چشمک خوشگل بهم زد !
خندیدم ....
برای خوندن ادامه قسمت سوم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من