رمان هواتو کردم|قسمت هفدهم|sonia77
رفتم تو اتاق و با اشاره ی ارشام نشستم رو تخت...!الان کهه اینجا نشستم احساس میکنم که شیلدا و ارشام خواهرو برادر واقعی نیستن!!!چون اتاق ارشام برخلاف شیلدا تمیزو مرتب بود و شیلدا موها وچشمهای مشکی داره و سبزه اس...!در صورتی که ارشام سفیده و موها و چشمش طلایی و عسلی داره!!!...نشستم رو تختو گفت:
_خب خانومه؟....اوخ ببخشید شیلدا اینقدر با عجله به من گفت که باهاتون مشاوره کنم که وقت نکردم ازش اسمتونو بپرسم و بعد سرشو انداخ پایینو گفت:
_ببخشید اسمتون چیه؟
_صدف ریاحی هستم اقای محبی!...
_خب,صدف خانوم از مشکلتون بگید...
از زمان دوستیم باسامیار تا نامزدیم با یاشارو تا به امروزو خلاصه براش توضیح دادم...بعد نگاهش کردم و توقع داشتم که قیافشو درهم ببینم و بهم بگه که نمیتونه برام کاری کنه ولی برعکسش دیدم که با متانت خاصی لبخند زدهو وقتی دید که من با تعجب نگاهش میکنم قاه قاه زد زیر خنده!!!
_صدف خانوم شما توقع داشتی که من بهت بگم از دستم کاری بر نمیاد؟؟؟!!!
-اقای محبی شا قادر به خوندن ذهن افرادهم هستید؟
_نه ... نه این چه حرفیه؟من فقط یه پزشکم و اونطوری که شما بهم نگاه کردید معلوم بود که اینطور فکر میکنید!کار سختی نبود!!!لبخند زدم و سرمو انداختم پایین...
_خب بریم سراغ ادامه ی مشاورمون...!ببنید در این قضیه ی به خصوص خودتون باید مشاور خودتون باشید...نه من نه شیلدا نه مادرتون نه پدرتون نه شیده و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه بهتون کمک کنه میدونین چرا؟چون انتخاب باخودتونه...چون شما قراره یه عمر به پای همسرتون بمونین....شما باید به درون خودتون رجوع کنین و ببینینن که کدوم یکی از اونها رو دوست دارین....ازدواج یه سنته مقدسه مخصوصا تو دین اسلام ولی از نظر من اگر طرفین بدون میل باتنی و یا از سر اجبار تن به ازدواج بدن یا نهایتش طلاقه یا در نهایت اگرهم به طلاق نرسه ممکنه که تا همیشه با اه و سوزو پشیمانی از اون ازدواج اجباری یاد بشه...به اونها بگو بهت وقت بدن...بگو یه مدت تنهات بزارن...تا بتونی معیارات رو در اونها جستجو کنی و بلا اجبارو با فکر به ازدواج فکر کنی...سرشو به معنی نموم شد تکون دادو منم از رو تخت بلندشدمو دستمو به سمتش دراز کردم...دستمو فشرد و گفت :
_از اشنایی با شما خیلی خوشحال شدم...
_منم همین طور ....اقای دکتر!
_اااا....نداشتیم صدف خانوم من همون ارشامم...!نمیدونم چرا تو این یه ساعتی که پیشش بودم یه حس ارامش عجیبی تمووووم وجودمو فرا گرفته بود ...!بادیدنش وجودم لبریز ارامش میشد!
_ام...چیزه...ببخشید میتونم شمارتونو داشته باشم؟؟
از روی میز تحریرش یه کارت برداشتو به طرفم دراز کرد....
_اینجا هم شمارم هم ادرس مطبم نوشته شده...هروقت که کاری باهام داشتید من همیشه کنار شما هستم...هروقت که حس کردی احتیاج به یه دوست داری من پیشتم....
_عالیه...خیلی خیلی ممنونم....
_وظیفه بود خانوم...ام... ببخشید میتونم یه سوالی بپرسم؟
_بله بفرمایید!...
بقیــــــــــــــــــــــه رمـــــــــــــان در ادامـــــــــــــه مـــطـــلـــبــــــ