تو میدانی وهمه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.تو میدانی و همه میدانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.از شادی توست که برق امید در چشمان خستهام می¬درخشد. و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه¬ هایم احساس می¬کنم.
نمی¬توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده¬ام، دریاب ! دریاب !من ترا دوست دارم، همه زندگیم و همه روزها وشبهای زندگیم، هر لحظه زندگیم بر این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند وشاهد هستند،
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
دکتر علی شریعتی.
سلام بر همه.
ادامه خاطرات....
اذر ماه بود که یه روز از جلو مدرسه دخترا رد میشدم و به طرف مدرسم میرفتم که یه دختره رو دیدم داره بر و بر نگام میکنه. اولین باری نبود که دختری نگام کنه ولی اولین بار بود که اینقدر طولانی یه دختر بهم خیره میشه.
با خودم گفتم حتما اشتباه میکنم و کس دیگه ای رو نگاه میکنه و سرمو انداختم پایین و رفتم مدرسه