*خـــــــــدایـــــــــــا*
باز دم غروب هست و آفتاب چشم بسته و دست شسته از نوازش گونه های یخ زده ی دخترک دشت
باز غروب است و حس دلتنگی
نم اشک
بوی دلواپسی
انگار غروب که می شود چو خورشید دلم برای تو تنــــــگ می شــــــود ،
بــــــا آنكـــــــه می دانـــــم همـــــه جــــــــایی ،
امــــــا بــــــه آسمـــــــان خیره می شوم، تا برای خواب ناز آفتاب ببافم گیسوی طلایی اش را.
اما ز خود می پرسم چــــــرا قبل رفتن بافه هایم را شانه نزد
غروب که می شود حس تعلق رهایم می کند
روسریم را باد می برد پای آخرین شاخه ی همان بید مجنونی که دلتنگی هایم را آویخته ای بر آن
حال امشب از رقص گیسویم ؛ ستاره ها نقش عشق خواهند کشید بر بومِ سپید مهتاب
امشب آسمان میهمانی دارد........
یه دل زخمی..............با بغض دلتنگی