باشوق زیاد غذامو خوردم ... خبری از ون بغض لعنتی نبود ...ومن چقدر راحت بودم وقتی بغض نداشتم ...
کیفمو نگاه کردم ..
برای سه سال کار کرده بود ... وای خدا ... کیفم داره پاره میشه ... نه ..نه الان نه ..
برای خوندن ادامه قسمت هشتم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من