حسن از اتاق اومد بیرون رفت سمت دراتاقش
ولی همش به دریا نگاه میکرد
چند دقیقه ای واستاد و به دریا خیره شد
بعد رفت داخل اتاقش
پشت میزش نسشته بود تو دلش آشوب بود چیکار کنه...چطوری به دریا بگه که عاشقش شده
میترسید از بیان این حس میترسید
دریا خسته تر از همیشه به فکر مامان زینب بود...خیلی وقت بود ازش خبری نداشت
بقیه در ادامه مطلب