بنام خدا خدای که تنهاست مثل من
امروز 25 بهمن ماه 1393 و من روی تخت بیمارستان منتظرم. آخرین خواهشمو یکی از پرستاران با لب تاپ شخصیش که در اختیار من قرار داد اینگونه به وقوع پیوست و من توانستم شاید آخرین جملاتمو اینگونه بنویسم از صمیم قلب باید از این پرستار یعنی خانم صادقی تشکر کنم
ضربان قلبم با من حرف میزند آری خسته گی 11 سال از عشق نافرجام و تیشه های عشقم به ریشه ام دارند منو به سرانجام میرساند خاطرات همچو پتکی بر سرم میکوبند و اخر چگونه ؟ کدام عاشقی هست که بتواند عشقش را به بیگانه تقدیم کند؟مجنون؟فرهاد؟ یا چه کسی که از من چنین انتظاری هست ؟ نه من نه توان دیدن غم تو را دارم نه توان دیدنت خندهایت را در کنار .....
نمیدانم چگونه خبر بهت خواهد رسید امیدوارم هیچ وقت باخبر نشی امیدوارم از رنجی که کشیدم خبردار نشی .
میدانی چرا امروز؟چون امروز روز عشق است والنتاین امروز از اولین طلوع خورشید قلبم در سینه ام ارام و قرار ندارد امروز روزی که امیدم به امیدی دیگر خود را قول نخواهد زد آری من در انتظارم که گوشیم به صدا در بیاید با جمله ای ....
عشقی که بر روی ویرانه های عشق دیگری بنا شود چگونه عشقی خواهد بود ؟ خدایا چرا مر عاشق ساختی ؟خدایا چرا ؟
خنده دار است که بگویم تنها امیدم تبدیل شده به اینکه در ان دنیا به او میرسم اخه شنیده بودم عاشقای واقعی در اون دنیا هم با هم خواهند بود آری عاشقهای واقعی اما او عاشق واقعی من نیست .
تباه شدم در این دنیای پوچ تباه شدم در این دنیای پوچ .امیدوارم بتواند خوشبخت شود