قسمت سوم
راننده:خانوم کجا برم؟
_:نمیدونم لطفا یه هتل اگه میشناسین برین
بعد از 20دقیقه رسیدم جلوی هتل یه اتاق گرفتم....تاحالا نشده بود انقدر احساس تنهایی کنم...
......
بقیه در ادامه مطلب
سلام به سایت خودتون خوش اومدید
شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن
و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن
کاربر برتر ما در انجمن باشید
دل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنید
شما عزیزان میتوانید عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!
برای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید
و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفت
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
9611 | 11087 | keithmob |
![]() |
5 | 349 | morteza |
![]() |
1 | 507 | admin |
![]() |
1 | 280 | admin |
![]() |
1 | 495 | padash |
![]() |
1 | 492 | padash |
![]() |
0 | 439 | leili |
![]() |
0 | 428 | leili |
![]() |
0 | 433 | ziiba |
![]() |
0 | 557 | ziiba |
![]() |
0 | 460 | ziiba |
![]() |
0 | 410 | ziiba |
![]() |
0 | 360 | ziiba |
![]() |
0 | 365 | tiyana |
قسمت سوم
راننده:خانوم کجا برم؟
_:نمیدونم لطفا یه هتل اگه میشناسین برین
بعد از 20دقیقه رسیدم جلوی هتل یه اتاق گرفتم....تاحالا نشده بود انقدر احساس تنهایی کنم...
......
بقیه در ادامه مطلب
سلام دوستان ممنون از نظرتون!!!!!امیدوارم از بقیشم خوشتون بیاد!
فصل دوم
یه چند روزی بود که علیرضا یکم ناراحت بود.یعنی تو خونه زیاد حرف نمی زد شبا دیر میاومد...
یه روز زودتر اومد خونه من تازه از بیمارستان اومده بودم...
_:سلام چرا انقدر زود اومدی؟
علیرضا:ببخشید دیگه اگه ناراحتی برگردم؟؟؟؟؟؟؟؟
_:منظورم این نبود گفتم شاید اتفاقی افتاده...
ادامه در ادامه مطلب
سلاااااااام دوستای عزیز! من تازه عضو انجمن شدم خیلی دوست دارم داستانی که نوشتم شما هم بخونید و نظر بدین!! اسم شخصیت داستان من ستاره است امیدوارم خوشتون بیاد! فصل اول دانشجوی پزشکی سال سوم بودیم.لیلا دوست صمیمیم خیلی وقت بود که با هم دوست بودیم و همدیگه رو میشناختیم.لیلا یه داداش داشت اسمش علیرضا بود...می دونستم که علیرضا دوستم داره.منم راستش ازش خوشم میومد...علیرضاتازه درسش تموم شده بود آقامهندس شده بود.مهندس کامپوتر وبادوستاش میخواستن شرکت بزنن. منم که در اوج درسا... یه چن سالی میشد که دوتاییمون همدیگرو دوس داشتیم اما هیچی نگفته بودیم وهیچکس هم حتی لیلا ازین موضوع خبر نداشت تا این که... یه روز لیلا تو دانشگاه بهم گفت بامامان وبابام صحبت کنم که بیان خونمون خیلی جا خوردم. همیشه تو خیالم این داستانارو می ساختم ولی این دفعه واقعیت بود.نمی دونستم باید چیکار کنم... بلاخره روزای سخت گذشت وبعد از چند ماه من و علیرضا با هم زن و شوهر شدیم و عاشق هم.... من درس میخوندم و علیرضا هم میرفت سرکار... سه سال از زندگیمون میگذشت و همه در حسرت زندگی ما...هیچکس باورش نمیشد که ما دوتا چقدر عاشق همیم... منم دیگه درسم تموم شد و با لیلا رفتیم تو یه بیمارستان مشغول کار شدیم!
اگه خوشتون اومد نظر بدین تا بقیشو بذارم ممنون دوستان!!!
لحظه های خوش من و تو
بهترینا برای من و تو