سلاااااااام دوستای عزیز! من تازه عضو انجمن شدم خیلی دوست دارم داستانی که نوشتم شما هم بخونید و نظر بدین!! اسم شخصیت داستان من ستاره است امیدوارم خوشتون بیاد! فصل اول دانشجوی پزشکی سال سوم بودیم.لیلا دوست صمیمیم خیلی وقت بود که با هم دوست بودیم و همدیگه رو میشناختیم.لیلا یه داداش داشت اسمش علیرضا بود...می دونستم که علیرضا دوستم داره.منم راستش ازش خوشم میومد...علیرضاتازه درسش تموم شده بود آقامهندس شده بود.مهندس کامپوتر وبادوستاش میخواستن شرکت بزنن. منم که در اوج درسا... یه چن سالی میشد که دوتاییمون همدیگرو دوس داشتیم اما هیچی نگفته بودیم وهیچکس هم حتی لیلا ازین موضوع خبر نداشت تا این که... یه روز لیلا تو دانشگاه بهم گفت بامامان وبابام صحبت کنم که بیان خونمون خیلی جا خوردم. همیشه تو خیالم این داستانارو می ساختم ولی این دفعه واقعیت بود.نمی دونستم باید چیکار کنم... بلاخره روزای سخت گذشت وبعد از چند ماه من و علیرضا با هم زن و شوهر شدیم و عاشق هم.... من درس میخوندم و علیرضا هم میرفت سرکار... سه سال از زندگیمون میگذشت و همه در حسرت زندگی ما...هیچکس باورش نمیشد که ما دوتا چقدر عاشق همیم... منم دیگه درسم تموم شد و با لیلا رفتیم تو یه بیمارستان مشغول کار شدیم!
اگه خوشتون اومد نظر بدین تا بقیشو بذارم ممنون دوستان!!!