شکست ... شکست وبد شکست ... هق هق نمیکردم ... هیچوقت ... همیشه آروم وبیصدا اشک میریختم ... مبادا غم هام بیشتر ازاین " بیدار و هوشیار تر بشن "
آروم گریه میکردم ... آروم گریه میکردم چون ... هرچند شادی هام کم هستن ... اما نمیخوام همون کم ها رو از دست بدم ... پس آروم گریه میکنم ...
نفسمو آه مانند دادم بیرون و وارد مدرسه شدم
چشمامو تک تک روی همه ی بچه ها چرخوندم ...
انگار منتظر بودم بهم تبریک بگن .. تبریک بگن به خاطر یه سال بزرگتر شدنم ...به خاطر بدبخت تر شدنم ...
ولی انگار هیچکس حواسش به من نبود .. هرکس مشغول خودش بود ... مشغول دوستاش .. یکی ناراحت یکی شاد و سرحال ..
برای خوندن ادامه قسمت ششم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من