تموم تنم میلرزید ... به هق هق افتاده بودم ... خدایا ازت میخوام سالم بمونه ، ایمان سالم بمونه ... خدایا سالم بمونه ... خدا جونم .... خودت کمکم کــــــن !
تا صبح هق هق کردم ... ساعت کوکی 7 رو نشوند میداد ... ازجام بلند شدم ، کتابامو آماده کردم وبا یه کیک از اتاقکم زدم بیرون !
باید میرفتم پیش ایمان ، به بهونه ی درس ، باید میدیدمش .... سالمه ؟ خدایا خودت کمکم کن .....
با دستای لرزون زنگ وفشردم ... بدون پرسیدن در باز شد .... قلبم به تپش دراومد ... ایمان سالمی دیگه ؟؟؟ وای خدا .. نگاهمو دوختم به ایمانی که لنگون لنگون به طرفم می اومد ... با دهن باز نگاهش کردم ....کار اون عوضیا بود ... تندی به سمتش پا تیز کردم ...
برای خوندن قسمت پنجم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !