*یک هفته بعد *
باگیجی سرجام نشسته بودم ...زنگ خورده بود ومن هنوز به عقربه های ساعت خیره بودم ....قصدنداشتم تکون بخورم ...صدای قدماش وشنیدم ... اومد کنارم ..
-نمیخوای بیای ؟؟
-....
سکوت کردم .. حرفی نداشتم بزنم .. داشتم حرفامو توی ذهنم حلاجی میکردم ... اگه به همه ی سوالام جواب بده ...
اگه به سوالام جواب بده من میرم پیششون ..
برای خوندن ادامه قسمت نهم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !