صدامو ریز کردم وادامه دادم : که دخترم !!
اخماش باز شد و بالبخند گفت : به خاطر همین اینجوری میکنی ؟ نه نفهمیده نترس ..
زد روشونه ام وادامه داد : بیخیل حسی جون .. منم قول میدم مِن بعدحواسم وجمع کنم !
برای خوندن ادامه قسمت هفتم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !