رمان هواتو کردم|قسمت پنجم|sonia77
درو محکم کوبیدم که راضیه درو باز کرد...برگشتم به پشت سرم نگاه کردم که دیدم سارا همین جور داره عشوه میاد ولی سامیار برگشته وبالبخند به من نگاه میکنه!وقتی دید نگاش میکنم بهم یه چشمک زد...با اخم بهش نگاه کردم وزبون در اوردم!(چیکار کنم بی ادبم دیگه!!)
راضیه:
_سلام خانوم خدا بد نده....
_سلام راضیه سلامت باشی...کمکم کن برم تو اتاقم...
_چشم خانوم...وبعد زیر بازومو گرفت و کمکم کرد که از تو حیاط خونه ویلامون رد شم...که یکدفعه یه صدا از پشت سرم اومد:
_سلام صدف جون!(سارا بود...)
_علیک...!!!
راضیه برو کنار من خودم صدف ومیبرم تو اتاقش...
بقیه در ادامه مطلب
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !