رمان هواتو کردم|قسمت نهم|sonia77
رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت...خوابم برد...!!!وقتی بیدار شدم ساعت دوازده روز بعد بود!!!
چقدر خوابیدم!!!!!!
رفتم برم دست وصورتمو بشورم که دیدم خاتون بدو بدو از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:
_ساعت خواب مادر!خواب اصحاب کهف بود؟!!
_والا منم نمیدونم خاتون!خیلی خسته شده بودم!
_صدف خانوم اقا سامیار زنگ زدن،گفتن که نیم ساعت دیگه میان دنبالتون ببرنتون خونشون تا وقت مهمونی دیگه یکدفعه از همونجا برید مهمونی...
_باشه خاتون...مرسی که گفتی...خواهش میکنم خانوم...وبعد برگشت تو اشپزخونه
بقیه در ادامه مطلب
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !