رمان هواتو کردم|قسمت دوازدهم|sonia77
پوشیدمش...سامیار هنوز این لباس و ندیده بود...!کتشم پوشیدم... کفش و کیفشم گرفتم و رفتم جلو ی میز اینه...میخواستم سنگ تموم بزارم با اینکه میدونستم بدون ارایش خوشگل ترم!!!کرم سفید کننده رو زدم به صورتم با اینکه خودم سفید بودم ولی ضایع نشده بود...خیلی ملایم سفیدم کرده بود!یه رژ مایع قرمز برداشتم و به لبام زدم!!!خیلی تو چشم بودم !...یه سایه ی نقره ای همرنگ لباسم زدم پشت چشم و یه رژ گونه ی قرمز ملایم و یه خط چشم مشکی ساده!با ریمل و کارم با صورتم تموم شده بود...اصلا ارایش تابلویی نشده بود و به نطرم قیافم و ملیح تر کرده بود...نوبت موهام بود...موهای بیگودی طلاییم رو که تا زیر شونه هام بود رو شونه کردم و خیلی عادی بستمش و پشت موهام که حالا بسته بودو گذاشتم رو شونم و تره ای از موهای بیگودیم و ریختم رو صورتم...خییییییلی خوشگل شده بودم!!!به دختر جذابی که حالا چهرش تو اینه مشخص بود لبخند زدم!(دفعه ی قبلم گفتم که ادم بسی بسیاااار خود شیفته ای هستم!!!ولی خداییش خوشگل شده بودم!...)کیفم وگرفتم ومقداری وسیله نوش ریختم و شال نققره ای طریمو سرم کردم وسریع یه مانتوی مشکی از تو کمد در اوردم وپوشیدم و رفتم تو حال تا ببینم سامیار در چه حاله!!!بادیدنش فکم چسبید به زمین!همون لباسی بود که من انتخاب کرده بودم!خیلی خوشتی شده بود مخصوصا اون ته ریشش و چشای سبز؛طوسیش و موهای طلایی و خوش حالتش...
اونم با دیدن من فکش افتاد!(خخخ هردوتا فکامون به زمین چسبیده بود!!!)
من:
_سامیاااااار!خیییییلی خوشتیپ شدی!!!
با این حرفم به خودش اوند و فکش و از رو زمین جمع کردو گفت:
_میدونستی اینقدر خوشگل شدی که وصف ناپذیره؟؟؟!!
_ممنون...
_از توهم ممنون بابت تعریفت...
_قابلی نداشت سامیار واقعیت بود...
_فقط یه چیزیت منو اذیت میکنه!!!
به خودم نگاه کردم وگفتم: _وا!چه چیزیم؟
بقیـــــــــــــــــــــــه در ادامه مطلـــــــــــــب