loading...
سایت عاشقانه لحظه های خوش من و تو
*♥*♥*نویسنده سایت ما باشید*♥*♥*



سلام به سایت خودتون خوش اومدید

شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن

و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن

کاربر برتر ما در انجمن باشید




ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلدل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنیدویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلشما عزیزان میتوانید  عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلبرای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید

و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفتویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلارسال پست جدید  کلیک کنویرایش پروفایل






آخرین ارسال های انجمن
elnaziii بازدید : 382 چهارشنبه 09 مهر 1393 نظرات (1)

اینم از قسمت سی و هفتم

اگه نظر ندین کچل بشین الهیییییییییییییییییییی

 

دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم ولی خب هم ضایع بود وهم رادوین اعصاب نداشت می زدکتلتم می کرد!!
نیشم شل شده بودوباذوق زل زده بودم به رادوین...
وسایلم وبرداشتم وازجام بلندشدم...روبروی رادوین وایسادم وبانیش بازخیره شدم بهش...باذوق گفتم:خیلی کرتیم داش رادی...فرداشب می بینمت!!مخلصیم...
وباهاش بای بای کردم ودر برابرچشمای ازحدقه دراومده اش،به سمت در ورودی رفتم وازخونه اش بیرون اومدم...

elnaziii بازدید : 683 چهارشنبه 09 مهر 1393 نظرات (1)

سلاااااااااااااااااااااام ببخشید که این قسمتش دیر شد

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر یادتون نرررررررررررره

یه هفته ای ازشب عروسی ارغوان گذشته بودوتواین یه هفته من حتی یه بارم رادوین وندیده بودم!!صبحاکه می رفتم دانشگاه ماشینش توپارکینگ نبودو وقتیم برمی گشتم بازم نبود...انگاریه جوری برنامه ریزی کرده بودتانگاهش به نگاهم نخوره...انگارنمی خواست دیگه من وببینه...ولی آخه برای چی؟!به خاطرحرفایی که شب عروسی اری بهش زدم؟!من که می خواستم ازش معذرت بخوام ولی خودش نذاشت...یعنی انقدکینه ایه که به خاطرحرفای من داره ازم دوری می کنه؟!

roya22.ir بازدید : 307 دوشنبه 23 تیر 1393 نظرات (1)

امروز بعدازظهر وقت غروب خورشيد وقتي هنوز نصفي از خورشيد


 مشخصه يادت نره واسه
 

خوشبختي همه مخصوصا خودمون دعا كني آخه ميگن اكثر دعاها


توي اين روز و اون لحظه برآورده ميشه


نفسم ،اومدم اينجا بهت بگم تا دوستاي گلمون كه از موضوع اطلاع


ندارن رو با خبر كنم

 
تو رو خدا شما دوستاني كه اين پست رو ميخوند واسه خوشبختي
 

همه مخصوصا  من و نفسم  دعا كنيد


نظر هم فراموشتون نشه


التماس دعا

hanieh بازدید : 602 چهارشنبه 21 خرداد 1393 نظرات (2)

                                                                                  قسمت سوم

راننده:خانوم کجا برم؟

_:نمیدونم لطفا یه هتل اگه میشناسین برین

بعد از 20دقیقه رسیدم جلوی هتل یه اتاق گرفتم....تاحالا نشده بود انقدر احساس تنهایی کنم...

......

بقیه در ادامه مطلب

hanieh بازدید : 936 شنبه 17 خرداد 1393 نظرات (2)

سلام دوستان ممنون از نظرتون!!!!!قلبامیدوارم از بقیشم خوشتون بیاد!

                                                                            فصل دوم

یه چند روزی بود که علیرضا یکم ناراحت بود.یعنی تو خونه زیاد حرف نمی زد شبا دیر میاومد...

یه روز زودتر اومد خونه من تازه از بیمارستان اومده بودم...

_:سلام چرا انقدر زود اومدی؟

علیرضا:ببخشید دیگه اگه ناراحتی برگردم؟؟؟؟؟؟؟؟

_:منظورم این نبود گفتم شاید اتفاقی افتاده...

ادامه در ادامه مطلب

hanieh بازدید : 570 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (6)

سلاااااااام دوستای عزیز! من تازه عضو انجمن شدم خیلی دوست دارم داستانی که نوشتم شما هم بخونید و نظر بدین!!    اسم شخصیت داستان من ستاره است امیدوارم خوشتون بیاد!                                                  فصل اول                                                                                                                                            دانشجوی پزشکی سال سوم بودیم.لیلا دوست صمیمیم خیلی وقت بود که با هم دوست بودیم و همدیگه رو میشناختیم.لیلا یه داداش داشت اسمش علیرضا بود...می دونستم که علیرضا دوستم داره.منم راستش ازش خوشم میومد...علیرضاتازه درسش تموم شده بود آقامهندس شده بود.مهندس کامپوتر وبادوستاش میخواستن شرکت بزنن. منم که در اوج درسا... یه چن سالی میشد که دوتاییمون همدیگرو دوس داشتیم اما هیچی نگفته بودیم وهیچکس هم حتی لیلا ازین موضوع خبر نداشت تا این که...   یه روز لیلا تو دانشگاه بهم گفت بامامان وبابام صحبت کنم که بیان خونمون خیلی جا خوردم. همیشه تو خیالم این داستانارو می ساختم ولی این دفعه واقعیت بود.نمی دونستم باید چیکار کنم... بلاخره روزای سخت گذشت وبعد از چند ماه من و علیرضا با هم زن و شوهر شدیم و عاشق هم....    من درس میخوندم و علیرضا هم میرفت سرکار... سه سال از زندگیمون میگذشت و همه در حسرت زندگی ما...هیچکس باورش نمیشد که ما دوتا چقدر عاشق همیم...   منم دیگه درسم تموم شد و با لیلا رفتیم تو یه بیمارستان مشغول کار شدیم! نیشخند                                        

  اگه خوشتون اومد نظر بدین تا بقیشو بذارم ممنون دوستان!!! قلب

elnaziii بازدید : 626 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (1)

سلام بچه هااااااااا.

 

حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

اینم از قسمت سی و دوم امیدوارم خوشتون بیاد

نظر یادتون نرررررررررررررررره


دیگه حرفی نیس جز اینکه خیلی دوستون دارم

زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شمابایدرهاجان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم...رهاجانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله...من رهام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام...مادر رادوین...
چی؟!!!مادررادوین؟!توننه گودزیلایی؟!جان من؟!پس چراانقدجوونی؟!!!خدابده ازاین ننه ها!!!پس بگوچراچشماتون کپ همه...چشماتون باهم مونمیزنه...هم رنگش،هم فرم وحالتش

ادامه رمان در ادامه مطلب!!!  !!

 

elnaziii بازدید : 563 دوشنبه 05 خرداد 1393 نظرات (2)

سلام بچه ها خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

اینم از قسمت سی و یک

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر یادتون نرررررررررررررررررررررررررررررررررررره

برای اینکه از اون حالت بیرون بیام،به سمت کله قندایی رفتم که بالای سرعروس دامادمی سابنشون...کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارم بودوکله قندبه دست بالای سراری اینا وایسادم...دوتادختردیگه ام که من هیچ کدومشون ونمی شناختم،یه پارچه بالای سرعروس ودامادگرفتن...همه مهمونادورمون جمع شدن...رادوین کنارامیروسعیدوبابک وایساده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی کرد!!به درک که به من نگاه نمی کنه...مگه من منتظرنگاه اونم؟!ایش!!

بقیه در ادامه مطلب

elnaziii بازدید : 419 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (5)

سلام

 

 

اینم از قسمت سی ام

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر یادتون نررررررررررررررررررررررررررررررره

 

باصدای آلارم گوشی رادوین ازخواب بیدارشدم...گوشیش مدام زنگ می زد...زنگش خیلی رومخ بود!!دست درازکردم وگوشیش وکه روی داشبردبود،برداشتم...آلارم وقطع کردم ونگاهی به رادوین انداختم...عین خرس کپه اش وگذاشته!!!مرده شوربرده درهرشرایطی می خوابه...حالاچه توآسانسورباشه چه توماشین اونم دقیقاروزی که عروسی بهترین رفیقشه!!
حالامن چجوری این وبیدارکنم؟!باجیغ ودادای من مگه بیدارمیشه؟!!
نگاهی به ساعت انداختم...وای6 شده!!!بدبخت شدیم...دیرشده!!مگه این گودزیلاگوشیش وروی 5ونیم تنظیم نکرد؟!پس چرا الان زنگ زد؟!!نکنه این بیچاره نیم ساعته داره زنگ میزنه وماعین خرس خوابیدیم؟!دیرشد...خاک به گورم

!!

ادامه در ادامه مطلب

elnaziii بازدید : 441 یکشنبه 04 خرداد 1393 نظرات (4)

سلام بچه ها

 

اینم از قسمت بیست ونهم

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر یادتون نرررررررررررررررررررررره

 

ازآغوشش بیرون اومدم وزل زدم توچشماش...مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم...به پای هم پیرشین ایشاا...
لبخندمهربونی زدوهیچی نگفت...
آرایشگره پارازیت انداخت وسط حال خوشمون:
- تشریف بیاریدشنلتون وتنتون کنید...چیزی نمونده دامادبرسه!!

بقیه در ادامه مطلب

elnaziii بازدید : 797 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (2)

سلاممممممممممممممممممممممممممممممم

 

قسمت بیست و هشتمو گذاشتم خوشتون بیاد امیدوارم

نظر یادتون نررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررره

 

وقطع کردم...گوشی وبه سمت رادوین گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش اشکانم خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی اشکان....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...

بقیه در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 9

درباره ما
*♥*سلام عزیزان*♥* به سایت من خوش اومدین*♥* لحظه های خوشی را برای شما آرزومندم*♥* بهترین سایت عاشقانه*♥*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از ما چه می خواهید
    حمایت کنید از ما

    http://up.roya22.ir/up/roya2/Pictures/baner/banerasli/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A%20%D8%AA%D8%A8%D9%84%D9%8A%D8%BA.gif

    برای حمایت از ما 

    و دسترسی سریع به سایت ما

    کد زیر در امکانات سایت خود بزارید


    امکانات سایت
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/a9d262b96c86.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del22.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del33.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/9cd69f85be4d.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del55.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del222.png

    خانه تکونی

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 808
  • افراد آنلاین : 160
  • تعداد اعضا : 1979
  • کاربران آنلاين
  • 01.thomassem
  • 02.raymondundet
  • آی پی امروز : 362
  • آی پی دیروز : 311
  • بازدید امروز : 1,507
  • باردید دیروز : 1,399
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 8,373
  • بازدید ماه : 8,373
  • بازدید سال : 158,242
  • بازدید کلی : 2,545,834
  • کدهای اختصاصی

    الکسا